loading...
آرزو های فانتزی
محمد علی و ریحانه بازدید : 24 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (2)
پسری و پدری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر


به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید آآآی ی ی!


صدایی از دور دست آمد آآآی ی ی ی!


پسرک با کنجکاوی فریاد زد کی هستی ؟


پاسخ شنید کی هستی ؟


پسرک خشمگین شد و فریاد زد ترسو!


باز پاسخ شنید ترسو!


پسرک با تعجب از پدر پرسید په خبر است


پدرد لبخند ی زد و گفت پسرم توجه کن و


بعد با صدای بلند فریاد زد تو یک قهرمان هستی


صدا پاسخ داد تو یک قهرمان هستی


پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش تو ضیح داد


مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی درحقیقت این

  انعکاس زندگی است هر چیزی


که بگویی یا انجام دهی زندگی عینا به تو جواب می دهد


اگر عشق را بخواهی عشق بیشتر ی در قلبت به وجود می آید و اگر

  به دنبال موفقیت باشی آن را حتما به دست خواهی آورد و


هر چیزی را که بخواهی




محمد علی و ریحانه بازدید : 23 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

نبود در تار و پودش           دیدی گفت عاشقه عاشق

@@@@@@@@   نبودش  @@@@@@@@@@

امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه دیدار این خونه

فقط  خوابه ، تو كه رفتی هوای  خونه تب داره  ،  داره  از درو دیوارش غم

عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ،  بیا بر گرد تا ازعشقت

نمردم، همون كه فكر نمی كردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش

حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای كفتر و  گنجشك  كلاغای

سیاه پوشن ،  چراغ  خونه  خوابیده  توی  دنیای خاموشی  ،   دیگه  ساعت رو

طاقچه شده كارش فراموشی  ،  شده كارش فراموشی  ،  دیگه  بارون  نمی

باره  اگر چه  ابر سیاه  ،  تو كه  نیستی  توی  این خونه ،   دیگه  آشفته

بازاریست  ،  تموم  گل ها  خشكیدن مثل خار بیابون ها ،  دیگه  از

رنگ  و رو رفته ، كوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت

گفتیم و سفر كردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذركردیم

گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو

به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری

گفتم كه تو می دونی،سرخاك

تو می میرم ، ولی

تا لحظه مردن

نمی گیرم

دل ازتو


محمد علی و ریحانه بازدید : 23 یکشنبه 11 تیر 1391 نظرات (0)

لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی
می‌دانست‌ كه‌ همیشه‌ جز اندكی‌ از بسیار را نخواهد رفت
آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و كُند؛ و دورها همیشه‌ دور بود
سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌كشید
پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبك؛
و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا كرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست
كاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌كردی
من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاك‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند كرد
زمین‌ را نشانش‌ داد. كُره‌ای‌ كوچك‌ بود
و گفت: نگاه‌ كن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ كس‌ نمی‌رسد
چون‌ رسیدنی‌ در كار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندكی. و هر بار كه
می‌روی، رسیده‌ای
و باور كن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاكی‌ سنگی‌ نیست،
تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌كشی؛ پاره‌ای‌ از مرا
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت
دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندكی؛
و پاره‌ای‌ از(او) را با عشق‌ بر دوش‌ كشید

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    چه مقدار از وبلاگ ما رضایت داشتید
    دوست دارید در وبلاگ از چه مطالبی استفاده کنیم ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 498